فکر ميکنم،فکر ميکنم،فکر ميکنم...اين روزها فکر کردن شده يکى از بزرگترين مشغله هاى ذهن خستم،فکر کردن به گذشته نه براى حسرت خوردن بلکه فقط و فقط براى حسابرسى و عبرت گرفتن از اون،که ببينم کى بودم،چى کاره بودم و...اما تو اين گشتو گذارى که به گذشتم داشتم چيزاى خوب زيادى ديدم چيزهاى بد هم کم نديدم.
لحظه هايى بود که حضور خدارو کنارم حس کردم،چه از اونجايى که خيلى چيزهارو بهم داد و نداد چه از اون دست بازدارندش که منو نجات ميداد از خيلى از منجلابهايى که ميتونستم توشون بيفتم اما نه....انگار يکى نميخواست،يکى هميشه هوامو داشت،يکى هميشه دوستم داشت،دوستم داشت...
دوست نداشت ازش دور شم(دقيقا مثل همون داستانى که يکى خواب ميبينه تو ساحل با خدا قدم ميزنه)حالا ميفهمم چه چيزى واقعا پشت اون داستان بود.
حتى اين غربت حالام تو اين شهر حال بهم زن و تمام مصايبى که واسم داشت...
ميدونم که همه و همه يه هکمتى داره،اصلا نميشه که نداشته باشه،اين که بعضى وقتا از خودم متعجب ميشم که واقعا اين منم،منى که با يک روز دورى از خونم،بهشتم تب ميکردمو مدام بهونه ميگرفتم حالا سالهاست گلادياتور وار تو تنهايى محض و غربتى که ذره ذره در حال ذوب کردن روحمه سعى ميکنم راهمو پيدا کنم وبشکنم کمر چيزهاى شکستنى رو که قبلا بايد ميشکستم اما...
و در اين راه لحظه اى تنهام نذاشتى و تو اين تنهايى و بيکسى شدى تنها رفيق تنهاييهام تا بازم بهم ثابت کنى که چقدر عوضيم.
تو خوشى همرام بودى و من نبودم،تو سختى تو بودى و منم بودم(بعضى چيزام بين خودمون بمونه بهتره،ميترسم شيطون از اون ور پرتم کنه پايين)
حالا چيزهايى دارم که اونارو با ثروت آقاى گيتس هم عوض نميکنم.
۱.خودت
۲.سلامتى پدر و مادر عزيزم
۳.گريه هاى گاهو بيگاه و وقت نشناسم مثل ابر بهار
۴.دوتا بال خوشگل اکثرا در حالت استند باى براى پريدن
۵.يه عالم چيزاى خوب که اگه بچه خوبى بودم بهم ميدى
بازم دوست دارم
لحظه هايى بود که حضور خدارو کنارم حس کردم،چه از اونجايى که خيلى چيزهارو بهم داد و نداد چه از اون دست بازدارندش که منو نجات ميداد از خيلى از منجلابهايى که ميتونستم توشون بيفتم اما نه....انگار يکى نميخواست،يکى هميشه هوامو داشت،يکى هميشه دوستم داشت،دوستم داشت...
دوست نداشت ازش دور شم(دقيقا مثل همون داستانى که يکى خواب ميبينه تو ساحل با خدا قدم ميزنه)حالا ميفهمم چه چيزى واقعا پشت اون داستان بود.
حتى اين غربت حالام تو اين شهر حال بهم زن و تمام مصايبى که واسم داشت...
ميدونم که همه و همه يه هکمتى داره،اصلا نميشه که نداشته باشه،اين که بعضى وقتا از خودم متعجب ميشم که واقعا اين منم،منى که با يک روز دورى از خونم،بهشتم تب ميکردمو مدام بهونه ميگرفتم حالا سالهاست گلادياتور وار تو تنهايى محض و غربتى که ذره ذره در حال ذوب کردن روحمه سعى ميکنم راهمو پيدا کنم وبشکنم کمر چيزهاى شکستنى رو که قبلا بايد ميشکستم اما...
و در اين راه لحظه اى تنهام نذاشتى و تو اين تنهايى و بيکسى شدى تنها رفيق تنهاييهام تا بازم بهم ثابت کنى که چقدر عوضيم.
تو خوشى همرام بودى و من نبودم،تو سختى تو بودى و منم بودم(بعضى چيزام بين خودمون بمونه بهتره،ميترسم شيطون از اون ور پرتم کنه پايين)
حالا چيزهايى دارم که اونارو با ثروت آقاى گيتس هم عوض نميکنم.
۱.خودت
۲.سلامتى پدر و مادر عزيزم
۳.گريه هاى گاهو بيگاه و وقت نشناسم مثل ابر بهار
۴.دوتا بال خوشگل اکثرا در حالت استند باى براى پريدن
۵.يه عالم چيزاى خوب که اگه بچه خوبى بودم بهم ميدى
بازم دوست دارم